خبر یار - مجله مهر : ساعتم را یکبار دیگر نگاه میکنم؛ هشت و پنج دقیقه صبح به وقت تهران است. زیر لب زمزمه میکنم نباید به این دیدار دیر برسم. از همان لحظهای که از مترو بیرون میآیم، موج جمعیت مثل رودی که راه خودش را پیدا کرده باشد، از هر طرف به سمت دانشگاه تهران میروند. هرکس تحفهای برای خوشآمدگویی در دست دارد: پرچمهای ایران، شاخههای گل، عکسهای شهدا و امام خمینی (ره).
میان همین شلوغی، چشمهایم را میچرخانم تا مهمانانی را پیدا کنم که بعد سالها غربت، دوباره پا به این شهر گذاشتهاند. درست مقابل سردر دانشگاه، وقتی نگاهم به تابوتهایی که حامل چندتکه استخوان بی نام و نشان است میافتد، اشک بیاختیار در چشمهایم جمع میشود؛ مردم به دورشان حلقه زدهاند؛ گویی قهرمانانی پس از سالها پهلوانی حالا به میان دوستدارانشان بازگشتهاند. میان جمعیت در گوشهای آرام میایستم و زیر لب میگویم: «بیش تر از سی سال است عزیزانتان چشمانتظارتان هستند… خوش برگشتید»
صدای نوای یا فاطمه در میان جمعیت پخش میشود، در همین هنگام بود که چشمان کسی به خاطرم بسیار آشنا آمد، به سمت خانم پیری که در میان جمعیت با کمری تقریباً خمیده ایستاده بود رفتم؛ رد نگاهم را فهمید و به من لبخندی زد. آرام جلوتر رفتم و گفتم: خانم معلم هنر؟» با چشمانی که غم در آن حلقه میزد لبخندی زد، خودش بود؛ گذر ایام و داغ نبود برادر پیرش کرده بود.
هنوز هم به یاد دارم هفتههای دفاع مقدس که مصادف با آغاز بازگشایی مدارس میشد، هرسال یک خاطره از برادری که در عملیات خیبر شهید شده بود تعریف میکرد. برادری که رفتنش بی بازگشت بوده است. گویی که ذهنم را خوانده باشد بی هیچ حرفی مرا محکم در آغوش کشید و گفت: «مادرم نموند که برگشت پسرش رو ببینه، من مطمئنم داداشم در یکی از همین تابوت هاست؛ دیشب خوابش رو دیدم، از آخرین باری که اومده بود در خوابم خیلی وقت بود میگذشت، اومدنش بی حکمت نبوده» و بعد آرام مرا از خودش جدا کرد و به سمت تابوتها نگاهی انداخت و همانطور که اشک بر صورتش میریخت ادامه داد: «تمام دعاهایم بالاخره جواب داد، دیدی برگشت؟ یادته در کلاس مدام از او برایتان تعریف میکردم؟»
صدای سخنران بلند شد: «اجازه بدید یک بار دیگه چیزی که روی تابوتها نوشته شده رو براتون بخونم، شهید گمنام عملیات خیبر ۱۸ ساله، شهید گمنام عملیات مجنون ۲۱ ساله، شهید گمنام کربلای پنج، شلمچه ۲۰ ساله» نگاهم را مجدداً به معلمم دوختم، حالا دیگر آن چشمان آبی رنگش که غرق در دریای غم بود، دیده نمیشد. سرش را به پایین انداخته بود و مدام بر سینهاش می کوفت و میگفت «عزیزخواهر، خوش آمدی، تو پیش ما اومدی ولی مامان طاقت دیر برگشتنت رو نداشت، خودش زودتر پیشت اومد»
سخنران خطاب به تابوتهای شهدا سرش را پایین انداخت و در حالی که گریه میکرد ادامه داد: «ما رومون خیلی سیاهه، شما هیچ وقت کم نذاشتید برای سرزمین و انقلاب، شما هرجایی که که هستید دستتون رو به سمت ما دراز میکنید، یه بار دیگه شهرمون پر شده از عطر شما» دستم را بر شانه معلم ام گذاشتم که از اشکهایی که منشأ آن شوق بازگشت برادرش بود، بی وقفه میلرزید. در همان هنگام بود که سربازی از کنار یکی از تابوتها گلهای پر پر را بر روی سر مردم میریخت.
زنی با سختی تمام از میان جمعیت عبور کرد و دستمال زردی را به تابوت زد و آن را به صورتش کشید. انگار امید داشت مقداری از پاکی و صبر این مهمانان با او پیوند بخورد. صدای جمعیت با ذکر یا زهرا سلامالله علیها دوباره در هم پیچید، معلم سرش را بالا گرفت و با صدایی محزون گفت: خانم جان ممنونم که برادرم رو بهم بخشیدید» گویی که دوباره با یادآوری گمنامی شهدا قلبش به درد آمده باشد ادامه داد: «همه این تابوتها برادرای منن».
نگاهم را به آسمان غبار آلود پایتخت دوختم. پرچم مشکی مزین به نام حضرت فاطمه سلام الله در باد میچرخید و سایهاش روی سر جمعیت میافتد، گویی تداعی گر این بود که مردم ایران زیر سایه حضرت مادر تا ابد خواهند ماند. بازگشت این جوانان به وطنشان، هدیهای از توست؛ جوانانی که خیلی از مادرهایشان حالا میان جمعیت نیستند، جوانانی که سالها دور از خانه بودند و تو برایشان مادری کردی و هنوز هم برای جوانان این مرز و بوم مادری خواهی کرد. مگر میشود نام دختر پیامبر (ص) بیاید و محبت و پناهش در لحظهای از زندگی یاد نشود؟ صدای جمعیت مرا از افکارم بیرون کشید: «من واله و شیدای توأم یا زهرا… سردرگم معنای توأم یا زهرا… ای نامترین واژه بیت غزلم… من خاک کف پای توأم یا زهرا» گرمای دست معلمم دوباره مرا به خودش برمیگرداند. این بار در نگاهش نوری از شادی یافتم، چیزی شبیه آرامش بعد از سالها انتظار. چند شکلات در دستانم گذاشت و گفت: «شیرینی بازگشت برادرم… نصیب تو شد.»
آن نگاه آخرین تصویری بود که از مراسم تشییع از معلم در ذهنم مانده است. اندکی بعد که کاروان آرام به راه افتاد؛ از میان جمعیت بیرون آمدم و رفتن شهدای گمنام به سمت معراج را نظاره کردم. صداها پشت سرم محو میشدند اما چیزی در سینهام مانده، مثل تپشی که بخواهد راه خودش را پیدا کند. خیابان انقلاب امروز بوی عجیبی داشت؛ نه فقط عطر گلابی که با آن تابوتها را معطر کرده بودند، بلکه عطر وصالی بود که عمر انتظارش بیشتر از ۳۰ سال بود و همین بازگشت شهر را در میانه پاییز بهاری کرده بود.
برای لحظهای میایستم. انگار همه این سالها، همه آن نام شهدا، همه آن تابوتهای بینام و آن مادرهایی که نیستند… همه با هم دور سفره حضرت فاطمه (س) نشستهاند. شاید این گونه است که بعضی از بازگشتها، مقصدشان خاک نیست؛ دل آدمهاست. دوباره با خودم زمزمه میکنم: «من خاک کف پای توأم یا زهرا…» و میدانم تهران، در میان روزهای سختی که از سر میگذراند امروز از دست مادر اهل بیت روزیاش را گرفت و با تمام شلوغیاش، برای لحظاتی، تبدیل شد به اتاق کوچکی که در آن مادری بعد از سالها چشمبهراهی آرام به جگر گوشهاش میگوید: «خوش آمدی پسرم.»